بُعد سوم (آرمان نامه) ______________________
* فر گرد آرمان *
****************
* فر گرد آرمان نویسنده : فرزانه شیدا
با سلام
من فرزانه شیدا در کتاب بُعد سوم در نظر دارم ایده ها وافکار
*ارد بزرگ*
این مرد اندیشمند را با اشعارخود تلفیق نموده و کتاب تازه ای را در اختیار علاقمندان
ایشان قرار دهم
امید این کتاب بمانند *سخنان ماندگار* من بعنوان
یادواّره * ارد بزرگ و همنچنین کتاب ذرات طلائی 2/3 من *ف.شیداقادر باشد آنچه
در جستجوی آن هستید یافته در راه زندگی بکارگرفته وموفق باشید.
("بعُد سوم")از *آرمان نامه * کتابی ست همراه با متن واشعاری ازمن تا شاید
بدینوسیله توانسته باشم این بزرگمرد تاریخ را بگونه ی خود
ارج نهاده و در کنار نام او این کتاب ماندگار تاریخ را به شکلی دیگر مانا تر کنم شاید که بدینوسیله
دیّن خود را به او وبه هموطنان عزیزخود با ذره ای ناچیزاز نوشتار واشعار خود پرداخته باشم
___________________________:
**بخش یک: فرگرد آرمان**
میدانید که زندگی بمانند موجهای دریاست ودر
تلاطم این امواج گاه آدمی دچار لغزش ویا ناامیدی واندوه میگردد
اما آنچه بشر را سرپا نگاه داشته و میدارد
قدرت امیدی ست که اگر نباشد هرگز انسان قادر به ادامه زندگی نیست
حتی ناامید ترین انسانها نیز در درون ناخودآگاه خود همواره بدنبال امید می گردند
تا بوسیله آن قادربه ادامه زندگی خود باشند وچنانچه کسی بگوید :
من به "امید " اعتقاد ندارم
میتوان اورا دروغگوئی بزرگ شمرد.
چرا که همینقدر که او با فکر بیدار شدن در صبحی دیگر میخوابد , خود امید اوست به فردا.!
وآنکس که در زندگی خود پایدار میماند وخود را از اعماق مشکل یا مشکلات خویش
سربلند بیرون میکشد کسی نیست جز انسانی که به گفته *ارد بزرگ
(آدمهای ماندگار*) خوانده میشوند.
__________________
در شعر موج دریا , من نیز بگونه خود ابراز داشته ام همچنانکه ایشان میفرمایند:
آدمهای ماندگار به چیزی جز آرمان نمی اندیشند.*ارد بزرگ
و:
پیش نیاز رسیدن به دلیری و بی باکی ، یافتن آرمان و خواسته ای هویدا است . *ارد بزرگ
__________________________
* موج دریا:
چو دریائی که خاموش است وآرام
خموش و ساکت وافتاده موجم
نه طوفانی ز خشمم در بگیرد
نه موج ِ خشم من , آید به اوجم
به نرمی, همچو دریای ِ خموشم
که از تن خستگی ها بی خروشم
نه موجِ خشم من ...آید به ساحل
نه لرزد قایقی... بر روی دوشم
"همان دریا بود آرام وخاموش
که* عمقی* بیشتر دارد درونش
و گر خاموشی ا ش گیرد درازا
سکوتی نیست بر خشم وجنونش"
که گر خشمی بگیر د ناگهانی ز بهُت سینه ات بر جا بمانی چنان غرّنده وبی تاب ووحشی ست " که نتوانی زاو خشمش برانی"!
*من آن دریای آرام وخموشم
که در دل شیون وفریاد دارم
اگر چندی سکوتی برگزیدم
بدنبال خودم , بیداد دارم*
به پشتم قایقی از رنج واندوه
شناور بوده با پاروی تقدیر
کنم ویرانه روزی قایقم را
رهانم سینه را از قید زنجیر
که من آخر زکین , این سکوتم
به موج خشم خود دیوانه گردم
به آشوبی برون ریزم غم خویش
زخشمم باهمه , بیگانه گردم
در آندم کس حریف قلب من نیست
که طوفانم هیاهوئی زدرد است
ز بغص وکینه وافسردگی هاست
زقلبی مانده در دنیای سرد است!
1361دی جمعه فرزانه شیدا
همانگونه که در سروده ی موج نیز خواندید سکوت وسازش با مشکلات زندگی راه حل
وراه گشائی نخواهد بود چراکه تا * قدمی برداشته نشود کاری انجام نمیگردد
واین خود یکی دیگر از پند های *ارد بزرگ است
و:
میندیش که دیگران ، تو را به آرمانت خواهند رساند . *ارد بزرگ
از سوی دیگر* اُرد بزرگ میفرمایند:
تنها آرمانهای بزرگ است که به ما بینشی فرا دنیوی می دهد . *ارد بزرگ
____________________________
دایره سرنوشت:
در سیاهی های غم گم گشته ام
در جهان آواره ای سرگشته ام
هرچه پیمودم , ره این زندگی
باز هم برجای خود برگشته ام!
سرنوشتم دایره وار است ومن
از همه تکرارها , پُر گشته ام
چون رهیدم از در تقدیر شُوم
با غم وغصه برابر گشته ام
بسکه بودم با غم وغصه شریک
د ردرون همچون سماور گشته ام
از یگانه بودن و بی یاوری
عاقبت با "غصه " یاور گشته ام!
ره ندارم یش از این در زندگی؟!
من همان فرزانه ی سرگشته ام؟!
جمعه 12 فروردین 1362 ف.شیدا
مردمان توانمند در میان جشن و بزم نیستند . آنها در هر دم به آرمانی بزرگتر می اندیشند
و برای رسیدن به آن در حال پیکارند .*ارد بزرگ
پیش نیاز رسیدن به دلیری و بی باکی ، یافتن آرمان و خواسته ای هویدا است
.*ارد بزرگ
یاد کن:
______________
دمی از رفیقان خود یاد کن
تو دل خستگان را کمی شاد کن
تو بنشین به پای سخنهای دوست
زآنچه شنیدی تو فریاد کن
دمی با دل خسته ام یار باش
بدرد دل من , تو غمخوار باش
دمی بشنو از درد و ا ندوه یار
بیادم شبی را , تو بیدار باش
شبی بر دل زار و افسرده ام
نظر کن!ببین از چه غم خورده ام
که دل گوید از خنجر یار ودوست
چه زخم عمیقی که من خورده ام !
وزآن پس تو اشک دلم پاک کن
تن ُمرده ام را تو در خاک کن
وگر بین مَردم دلی شد فنا
تو یادی زاین قلب غمناک کن
10/10/1361 ف.شیدا
کمر راه هم در برابر آرمان خواهی برآزندگان خواهد شکست . *ارد بزرگ
ــــــــــــــــــــــــــــ
فریاد
دلا فریاد کن فریاد.... فریاد
بگو ای مردمان بیُهده شاد
چراآخر بدینسا ن شادمانید
ز پیرامون ِ خود غافل نمانید
همه دنیا بدست گرگ وروباه
همه دنبال ثروت , مکنت وجاه!
دگر "انسان" کلام پرطنین نیست
مگر "انسان" غرور این زمین نیست؟!
دلی سنگی، دلی فولادی وسخت
دل پاک وخدائی ، ازمیان رفت!
همه حا ّسد همه دشمن به کف دام
بروی هر یکی "انسان " بوّد نام!!
خدایا بنده ات ظاهر پسند است
بدستش قفل وزنجیر وکمند است
اسیرت می کند , با قفل و زنجیر
چو آبی می کند روح تو تبخیر
خدایا بنده ات ظاهر فریب است
برویش نام انسانی غریب است!!
یگانه مظهر درد وسیاهی ست
چو تصویری که ترسیم تباهی ست
تویاری کن که نامردی بمیرد
که "انسان" نام * انسانی بگیرد!
بنام آدمی براو ببخشا
خداوندا ... گناه آدمی را!!
رها کن سینه ی انسان ز تزویر
ز روح آدمی , زشتی تو برگیر
که دنیا بی تو دنیای زوال است
فقط جنگ وتباهی وجدال است!
به عرش تو نگاه ودیده ی ماست
بنام آن خداوندی که یکتاست
ببخشا بر دل انسان رهائی
مبادا مهر خود ازما زُدائی!
خدایا ... این جهان آباد گردان
دل این مردمان را شاد گردان.
13 شهریور 1361 ف.شیدا
_____________________
اگر انسان در راه زندگی تنها وفقط بخود اندیشه کند هرگز زندگانی اجتماعی شکلی از هماهنگی وهمکاری بخود نخواهد گرفت اینکه سعی کنیم به آنچه بما واگذار شده است به خوبی انجام دهیم و تنها سرمان بکار خودمان باشد دوشکل دارد:
۱/ تلاش میکنیم با دیگران در نیافتیم؟ یا فقط گلیم خود رااز آب بکشیم و فرقی
برایمان نداشته باشد که چه بر سر دیگران می آید که خوب قانون جنگل نیز
مهر ومحبتی بیشتر ازاین را درخودجا داده است.!
2/ اینکه با انجام درست کارخود سعی کنیم چه برای خود چه دیگران فردی مفید باشیم
واز اینکه دیگری را دراندوه و ملالت ومشکل می بینیم در نام انسانی خود، تحت تاثیر آن
قرار بگیریم .
زیرا بسیار ناشایست است از انسانی که بگوید: من کار خودم را میکنم , دیگران هرچه میخواهند
بکنند مگرفردا او می آید نان مرا بدهد؟
واگر کسی روزی دلت را شکست یا ترا بگونه ای ترا ناامید کرد
آیا درست است که تونیز به مقام انتقام فردا همان کنی که او کرد وخود را درحد شان او
پائین بکشی؟!
____________________
همیشه بخاطر داشته باش که در جائی *سکوت* بهترین جواب هاست:
اگر ساکت همی ماندم , به تندیت از آن آغاز
مَپنداری زبانم نیست, که لبهایم نکردم باز
بخود گفتم خموش ایدل, سکوتت بّه ز هر پاسخ
سگی گر میگزد پایت...توهم گیری زپایش گاز؟!!!
1363 ف.شیدا
این کاملا واضح است که در میان مرد م، انسانهائی یافت میشوند که دون وپست مایه بوده
واز رنج دیگران نیز شادی کنند یا حتی مشکل ساز دیگران باشند.
اما تو خود در مقابل ایشان چه میکنی؟ و توخود را چگونه می بینی ؟
اینکه در سطح یا جایگاه ا وقرار بگیر ی نه تنها بر توچیزی نخواهد افزود
بلکه از حرمت تونیز خواهد کاست:
*آدمهای آرمانگرا هنگامیکه به نادرست بودن آرزویا خواسته ای پی می برند بر ادامه آن پافشاری
نمی کنند . *ارد بزرگ
واین باز دو شکل دارد :
۱/ اینکه من تنها وفقط به نان وراحتی خود می اندیشم
۲/ یا اینکه میترسم ازاینکه محتاج دیگران گردم؟!
اما بگفته ی اندیشمندانه ی* ارد بزرگ: * آدم های هدفمند فرمندند ، چرا که برآیند
هدفمندی،پاکی ست و پاکی شاهراه فرمندیست .*ارد بزرگ
_________________________
وآنکه خود خوبی میکند خوبی نیز می بیند: *هدفمندان دارای دلدار ، فرهمندانند . *ارد بزرگ
و
* آرمان ما نباید موجب نابودی دیگران گردد و * آرمانی ارزشمند است که بهروزی
ماودیگران را در پی داشته باشد . *ارد بزرگ
___________________________
از این روست که می بایست گفت هرگز چاه دیگران مباش که تو در کندن آن,
خود زودتر ته آن را نظاره گر خواهی بود!
*زمانی می توانید کسی را از راهی بازدارید که ابتدا هدفش را دگرگون ساخته باشید .
تا کسی هدفش دگرگون نگردد شما راه به جایی نخواهید برد . *ارد بزرگ
*برنامه داشتن ویژه گی آدمهای کارآمد است .*ارد بزرگ
ـــــــــــــــــــــ
واین همان لحظه ایست که باید بدنبال آرمان پری گشوده وپرواز کرد:
*پر پرواز*
در سینه ی من ناله به فریاد رسیده
اشکی دگر از دیده ی غمدیده چکیده
هر خنده به قلبم به غم وغصه در آمیخت
اندوه بسی را , دل افسرده کشیده
هرروز مرا صد گذر از شهر هیاهوست
این قلب غمین جز همه آشوب چه دیده؟!
جان وتن وروحم همه آزرده ز اینجاست
از شدت غم , دل به یکی گوشه خزیده
دردیده ی من , هرطرفی مثل قفس شد
حتی... نفس راحت ازاین سینه بریده !
باید که گریزی زد و زین شهر برون رفت
کاین دل به هوای دگری .... باز طپیده
بی تاب دلم , نابگهان بال وپری یافت
باید که شود... زین قفس تنگ , رهیده
* کی مرغ ز پرواز حذر کرد وقدم زد؟؟!!
آن مرغ که *داند* ره پرواز *پریده!*
مرغ ِ دل ما هم , نتواند که نشیند
بر این دل من لحظه ی * پرواز رسیده
مرغ دل ما هم زتو بگذشت وگذر کرد
آری بدلم *لحظه ی پرواز* رسیده
بامن تومگو قصه زعشقی که دروغ است!
مرغ دل ما بس بوّدش هرچه شنیده!!!
سه شنبه 6 خردادماه 1365 ف.شیدا
________________________
* اندیشه همه گیر مردمی همیشگی نیست زیرا همواره دستخوش دگرگونی بدست جوانان
پس از خود است ورود جوانان به آرامی ، آرمانهای نو پدید می آورد ،و اگر آرمان
گذشتگان نتواند خود را بازسازی کند ناگریز نابود می گردد . *ارد بزرگ
___________________________
*گاهی هدف چندان دور از دید آدمی نیست ولی باید کمی دور شد و آنگاه برگشت چه درخشان
هویداست . *ارد بزرگـ
وگاه باید دوباره نگریست و ندیده های چشم را بازدید (دوباره نگاه کرد)تا به موفقیت رسید
یا حتی قدمی بهتر وتازه تر برداشت زیرا نومیدی حصار آدمیست در راه های رفتن زندگی:
___________________________
حسرت
گذارم نام خود یکباره ؛حسرت؛
که شاید آورم ؛غم ؛ را به غیرت
زحرمان گر بخود نامش گذارم
نباید "غم " شود حیران ز حیرت!
چنان آورده غم بر روزگارم
که دیگر روز وشب برخود ندارم
چنان امید من درهم شکسته
که در* نومیدی خود درحصارم
ز دنیاوجهان , حیرانم و مات
براین "بازندگی" هیهات ..هیهات!
که ناگه ... آنچنان روزم سیه شد
که منهم خود شدم جزئی ز امواّت! گرفته آرزویم با جسارت کمی ته مانده را غم کرده غارت!! چنان روح ودلم در هم شکسته که دل افتاده در رنج ومراّرت!
ولی نه....
ولی نه (* ازچه من از پا درافتم؟!)
چرا از * عزم خود اینگونه گفتم؟!
بباید دل شود , همچون نهالی
*که گوئی از دل *سنگی شکُفتم!*
بباید زنده باشم , پا بگیرم
نصیب خود زاین دنیا بگیرم!
نباید تن دهم .. .بر ناامیدی
نباید دیده از... فردا بگیرم
هنوزم در جهانم "زنده هستم"
هنوز از زندگی آکنده هستم!
به قلبی پر طپش در سینه *"هـــستـم"!*
"چنین" باید شدن در زندگانی
که بتوانی دراین دنیا بمانی!
*به شوقی زیستن , راه امید است*
"چنین " سرشاری از شور و جوانی
اول بهمن 1362 شنبه ف.شیدا
واینگونه باید بود تا کیهان وکائنات نیز باتو همقدم شده وترا یاری دهند
تا خود بسازی وزندگی خویش رابه رشد برسانی
*کیهان دارای ساختاری هدفمند است . این ساختار به آن پویایی بخشیده ،و برآیندی شگرف ،
در آن بر جای می گذارد . *ارد بزرگ
پایان این بخش از * فرگرد آرمان از آرمان نامه اُرد بزرگ
**ـــــــــــــــــــــــ**
>
بعُد سوم (آرمان نامه) فر گرد عشق ************ به قلم فرزانه شیدا Love* - kjærlighet نماز عشق ترتیبی ندارد چرا که با نخستین سر بر خاک گذاردن ، دیگر برخواستنی نیست . ارد بزرگ در *فرگرد عشق* به نماد عشق در زندگی انسان نگاهی میکنیم وبا درنظر گرفتن سخنان زیبا وجامع ارد بزرگ وتطبیق برخی آن با دیگر سخنان بزرگان جهان به بررسی عشق وماهیت وارزش عشق در زندگی می پردازیم هرچند که *کلمات* حباب آبند و *اعمال* قطره طلا * ضرب المثل شرقی* عشـق آمدم تا در آسمان کبودپرگشایم بسوی آزادی خانه سازم بر آن خرابه ی دل تا بگیرم دوباره آبادی ره گشایم به شادی بودنتا بخندم دوباره با شادی آه ای خدای عشق و امید کاش عشقی بمن نمیدادی کاش عشقی بمن نمیدادی!!! * ف.شیدا مقدمه: ___________________ عشق وامید دو احساس ذاتی ست که خداوندگار چون دیگر احساسات در درون آدمی به ارمغان نهاده است معقوله عشق , سخنی نا آشنا نیست که در طی قرون بسیار از ایندو دیده وشنیده ایم چه در جامعه وزندگی چه در ادبیات وهنر چه در همه زمینه هائی که بنوعی ااحساسات انسانی سروکار دارند عشق تنها علاقه ای مفرد ومفرط به شخصی از جنس مخالف نیست که عشق در بعُد زندگی ما درهمه مراحل میتواند نقشی عمده را در سرنوشت ما بازی نماید چراکه درهر گامی که برداشته بسوی هدفی رهنمون میشویم اگر همراه با عشق وعلاقه نباشد در آن موفق نخواهیم بود وبسیار در کتب مختلف ازجمله کتابهای روانشناسی براین مطلب تاکید گردیده است که اگر خواهان سلامتی خود هستید هرگز تن بکاری ندهید که خالی از عشق وعلاقه ویا حتی استعداد شما باشد. شاید بپرسید چرا؟ پر واضح است که در راه زندگی آدمی همواره خواهان بهترین ها برای خود بوده است وعلاقه به زیبائی وزیبا دوستی وخواست بهترین ها از جمله خصایص آدمی بشمار میرود واین خود موهبتی ست الهی که خداوند در وجود ما به ارمغان گذاشته است . _______________________________________ نماز عشق ترتیبی ندارد چرا که با نخستین سر بر خاک گذاردن ، دیگر برخواستنی نیست . ارد بزرگ ما نمی توانیم بگوئیم که در زندگی خواهان زندگی زیباتر , بهتر وآسوده تر نیستیم ما نمیتوانیم زنده باشیم اما از پیرامون خود آنچه دیدنی ست ازجمله طبیعت و دیگر زیبائی هارا نبینیم ویا حتی ازدیدن آن طفره رویم اگر در چشم انسان نیاز بدیدار زیبائی ها , عشق و بهترین ها ی زندگی نبود چرا خداوند خود بدستان خویش تا اینحد در خلق آفریده های زیبائی چون طبیعت پرداخته است؟ وچه در قعر دریاها چه در عمق کهکشان ها نیز از آفرینش چنین زیبائی هائی دست نکشیده ست. بااینوصف چگونه میشود بندگان او که بگفته خود او : ذره ای از وجود تعالی او هستندخالی از احساس عشق وزیبا پرستی و.... دیگر احساسات باشند؟؟!! زمانی که ما بر حسب احتیاج ونیار مجبور به انجام وتنها ضرورت زندگی ایجاب میکند که در آن طاقت بیاوریم براستی باخود چه کرده ایم؟ ______________________ 1/ بی عشق به افسردگی خواهی رسید 2/ با افسردگی به بیماری خواهی افتاد 4/ با بازماندن در روزانه ی زندگی از داشتن زندگی بهتر و وضع مادی خوب بی بهره خواهی شد وبه فقر خواهی رسید وهمه وهمه... نشان ازاین دارد که بی عشق زیستن بمانند بی هوا نفس کشیدن است که جز رسیدن به حالت خفقان روحی وعصبی به جائی نخواهد رسید می کند و انگیزه رشد و باروری روزافزون می گردد . *ارد بزرگ اما زمانی که انسان با شیفتگی وعلاقه بکاری, چیزی یا کسی مشغول میشود دلگرمی او واحساس خوب او , خود راهبر او در زندگی خواهد بود. چراکه در راهی گام برمیدارد که میداند عاشقانه خواهان آن است. *دشواری ، به هدف ما ارزش می بخشد . دشواری بیشتر ، ارزش فزونتر . *ارد بزرگ *باور کن که تو چه هستی آنگاه تو همان خواهی شد کنایه بر :هرگونه خود را باور داشته باشی همان خواهی شد**ارنست هُلمز ********** زینت انسان در سه چیز است ؛ علم، محبت، آزادی. ************************ هدف هرچه میخواهد باشد ساخته شده باشد که بخواهیم نام ببریم. *کاترینه مانی فیلد* همه وهمه وقتی دردرون خود آن اشتیاق وخواستن را _____________________________ *خاطرم هست در کلاس دکوراسیون ویترینی که میرفتم (پیش از دانشگده دیزاینری مد* )استاد ما که یک مرد دانمارکی بود و به هریک از ما کلاسور بزرگ سفیدی اهدا کرد که روی جلد آن جلدی پلاستیکی / نایلونی کشیده شده بود ودرداخل آن میشد کاغذ یا عکسی را قرار داد وگفت آنچه طرح میدهیم وانجام میدهیم همراه با تمامی جزوه ها وعکسهایمان در این کلاسور بعنوان نمونه ی کار ما باید جمع گردد اما پیش از شروع کار اولین نقاشی و کار کلاسی ا ین ست که هریک به سلیقه ی خودباید دو نقاشی بکشید که یکی در روی جلد قرار میگیرد دومی در پشت جلد که اتمام کلاس ما خواهد بود و مطلب وموضوع نقاشی این است: *در روی صفحه : کار را با هدف شروع می کنم *در پشت صفحه: به قله ی خواسته هایم رسیده ام! بنظر من این زیباترین تشویق ومحرکی بود که یک استاد میتوانست درشروع کلاس به شاگردان خود بدهد *کمک به همگان ، عشقی است که به برجستگان کمک می کند راه های سرفرازی را بیابند . *ارد بزرگ و... *اگر به موفقیت خود واقعا ایمان داشته باشید حتما پیروز خواهید شد. *داوید شوارتز و بازبگفته اُرد بزرگ* ما همان هستیم که میخواهیم باشیم* به این معنا که اگر قصد کنم کسی باشم خواهم بود حال دربدترین یا بهترین شکل آن حتی در بحث روانشناسی نیز گفته میشود: *تکرار یک حرف بخود در هرروز وهر لحظه وهر ثانیه باعث باور آن در درون تو میشود* وشاید اینرامیدانید که پایه ی طب روانشناسی بیش از هرچیز بر قدرت * تلقین * استوار میباشد من اگر روزی صدبار بخو دبگویم من شادترین آدم دنیا هستم وحتی اگر نباشم احساس سرخوشی بمن دست خواهد دا د,البته اگر خود آنرا باتمام دل باور داشته باشم! وشاد نیز خواهم شد . بزرگان میگویند: سقف آرزوهایت را تا جائی بالا ببر که بتوانی چراغی به آن نصب کنی. حُسن دعا بدرگاه پرورگار نیز درهمین است: گفتن وتکرار خواسته ها که بنوعی تخلیه روحی درجائی دیگر امید بخشیدن بما که : کسی درد مرا میداند وحرف مرا میشنودوامید به برآورده شدن دعا که وقتی درباور خود میدانیم از درگاه او شنیده میشویم هرچقدر درگرفتاری ومشکلات , دردرون خود روزنه ای ازامید را میگشائیم که طاقت وتوان آدمی را بیشتر میکند تا با صبر وتحمل بانتظار بهتر شدن اوضاع باشد. پس هیچ چیز بی دلیل نیست وهمچنین عشق ووجود عشق در زندگی آدمی که در درجه ی اول دوست داشتن را در با نام مادر میآموزیم وچون عقل کودکانه به درک رسید , با *عشق بخدا * آنرا آموزش می بینیم. پس عشق حتی در جنبه ی غمناک خود نیز میتواند ره گشائی باشد برای داشتن امیدی درناامیدی ها هیچ گاه عشق به همدم را پاینده مپندار و از روزی که دل می بندی این نیرو را نیز در خویش بیـآفرین که اگر تنهایت گذاشت نشکنی و اگر شکستی باز هم نامید نشو! چرا که آرام جان دیگری در راه است . *ارد بزرگ ******* به اشعار شاعران ونویسندگان نگاه کنید آنان که از جدائی وفراق مینویسند اکثرا درمیانه ابیات وسطرهای ایشان روزنه ای ازامید را میتوان یافت که شاعر ونویسنده از آن درغالب کلمات حرف میزند *امید به بازدیدن وبرگشتن یار *امید حتی برای یکبار دوباره دیدن او و....یا * شاید باخود آرام گرفتنی بااین یاد که عشق او که رفته است , زیباترین خاطره زندگیم بود.! که این شادی دل میگردد وآرام دل عاشق. پس می بینیم درنا امیدی بازهم امیدی نهفته است. این لازمه زندگی انسانیست __________________ هرگز نترس برای فاصله هایئی که میان آرزوها ورویاهایت با حقایق وجود دارد همانقدر که بتوانی رویایش را داشته باشی میتوانی انجامش دهی *بلوا دیویس ـــــــــــــــــــــــ عشق هم برای بودن وزیستن وادامه ی هستی لازمه ای انکار ناپذیر است . __________________________ *آ خرین راه* بسیار آرام آمدم ....شاید.. حتی.. پاورچین آنقدر آرام که سایه ام نیز احتیاط میکرد... مبادا... ..آه..!!! گذر ازاین کوچه ها... اما... آنــگونـه کــه مــی پنــداشتم آسـان نبــود می ترســـیدم از دیــدن ودیــده شدن از دوبــاره ... بر لبــی بودن در نـــگاهــی جــستجو شــدن وباز دلشــکسته پـای پـس کشیـدن ورفـتن آرام ...آرامــتر از...صـــدای قـــلبم آرامتـر از طپش های درون سینه ام حتی آرامـــتر آمــدم وهــمینگونه آرام نیــز ...خـواهم رفــت مـــرا... دیــگر نـــخواهــی دیــد کــلامـی زمـن دیگر... نـخواهـی شـــنید وشـــا یــد گاه قـــلم بـاز بـــگرید... ونــاله ای برخـــیزد ازســـوزش نـوک قـــلم... بــر واژه های.. دلشـــکسته ام و از اشـــکهای دردآگـــین شــبانه ام ...ردپــائی بــماند در * شــعرم * در آغــوش تـــنهائی * در آشـــیانه شـــعر * در آغـــوش شـــعر یا * درکـــوچــه بــاغ هــای تـــرانــه ام و * در کنج خلوت شعرم عطر... دلتنـــگی بپــاشـــد دیگر آرام خواهم گرفت..اگرچه بغض در گلــو آه در ســـینه... تـــنهای تــنها در دلشـــکستگی ی* شـــیداوش روحـــم که در هــزاربــاره گی زنــدگیــم... شـــکست ...آری شـــکست.... بــی هــیچ گنــاهی ...امـــا امــا...زیــن پــس.. مــرا نخواهـی دیــد نـه تــو...نــه او...نـه هـــیچکس تـــعجب نــکن حـتی اگر تــرا نـیز...صـدا نکـنم ...یــا چشــم برتـو ببنـــدم و خـلــوتم را... زار بگـریم د یــگر جــز شـــعر... ازمن ... هیچ نمانده اســت... نه حتی در آشیانه هایم!!! اما...مــن...هـمیشه در ســکوت مــیروم مـن آخر ..از بدرود بیـزارم از خـدا حــافظ گــفتن ها... در رنـجم ... بـسیار.. آخـرگـفته ام: بـدرود توان باردیگر گـفتنم نیـست نـه دیـگر بـاتـو...نـه... ... دیـگر بـس اســت مـرا! سـلامی آغـاز نمـی کنم دیـگر کـه بـدرودی... در پی داشـته بـاشـد امـا برای تو.... برای او....وبـرای هـمه در دل هـزار هـزار آرزوی خـوب را ...آرزو میـکنـم آه... آمـدم ...به آرامـی.... میــروم دگربار... آهســته! ودیگر نـخواهــم خـواند... حتی زیر لـب : *هـمسفر ..آهسـته تر.. ازکـنار من گـذر *راه تــو.. راه من اســت.. بی تـو کـُُویـک هــمسفر *هـمسفر ایـن راه مـا ..*..راه عـشق است و صـفا بــردی از یـاد مگر؟....... تـو وفـای عـشق مـا؟ ....این اما شـــعری بـود در ... روزگــاری... که بایـد فرامـوشـش کنـم در دوبـاره گـی... شکـستن ...نه... دیـگر نمیخوانم ... .... نمی تـوانـم...نمی تـوانـم!!! زیـن پـس اما...زندگانـیت خـــوش بــاد که مـیدانـم زین پس ...هــمیشه هـزار خـاطره را با دل مـی کشـم...با روح مـی برم و در خـود مــیمـیرم نمیــگویـمت: بامـید دیـدار ...که دیـداری نـخواهــد بود نمیـگویـم ونه حتی ...تا بــعد....وآه... چـه بـی ثــمر بـود ایـن گـذر چـه پُـر اثـر بـر مـن فـقط بـه فـقط ..مـیگویم ترا ...شـاد باشـی وخــوشبخت کـامـران باشــی و در امـان خـدا یـادت هـمراه دلـم مـیماند در راه ... راه ِ رفــتن یـاد تــو ...تــو .. و حــتی تـــو 1383ف.شیدا ____________________ هیچ گاه عشق به همدم را پاینده مپندار و از روزی که دل می بندی این نیرو را نیز در خویش بیآفرین که اگر تنهایت گذاشت نشکنی و اگر شکستی باز هم نامید نشو چرا که آرام جان دیگری در راه است . ارد بزرگ آرام جانی که میتواند دردرون خودتو باشد اینکه بگوئی یادش بخیر عشق زیبائی بود خاطره ای دوست داشتنی روزگاری خوش. سلامت باشد وشادمان وخوشبخت وباا ین حرف دل عاشق هرچند شکسته باشد, آرام میگیرد به امید اینکه , اورا که دوست میدارد یا دوست داشته است , خوشبخت زندگی می کند و حتى بدون او! و *بودن * او در سلامتی وخوشبختی برای کافی ست. واین یعنی عشق. __________________ عـشق همچون طوفان سرزمین غبار گرفته وجود را پاکمی کند و انگیزه رشد و باروری روزافزون می گردد . *ارد بزرگ همین که شادی او وآرامش دل خود واورا نیز طلب می کنی بزرگترین عشق ومحبتی ست که میشود داشت: به گفته شاعران و بزرگان واندیشمنداندر باره عشـق نگاهی می کنیم: *عشق آن نیست که هرلحظه کنارش باشی عشق آن است که هرلحظه بیادش باشی و همچنین: همینقدر که کسی را دوست بداریم ودوستمان داشته باشد کافیست لازمه ی عشق تنها در بهم رسیدن نیست! یا: اینکه با آتشهای درونی بسوزیوشادی را همچنان در دل داشته باشی خود یک موفقیت در زندگی ست!*والتر پاتر براى عشق: ____________________ من برای بهار شعر نمیگویم بهار بی ترانه نمیماند قناری باز میخواند پرنده نغمه ها سر میدهد ... من اما...برای عشقـی میخوانم ....در آستانه در امید چشم براه نجاتی مـجهول .... من برای عشقی میخوانم که تنها میخواهد ، زنده بماند در بهاران ِ هستی عــشق وجایگاهی جز دل نمیشناسد چون شعله ای ست بر شمعی خاموش چون کودک محبت زندگی یافته از مادرعشق در آغـوش عاطفه ها ... بهار آخر روزی .... جا به زمستان خواهد داد قناری یکروز خواهد رفت عشق گاه به ویرانی ... گاه شکست رسید.... دل اما.... که جائی برای رفتن نداشت... گریست ... در کُنج دوستت دارم ها! نه... من برای بهار شعر نمیگویم که دل واژه نامه ی اشعار عاشقی ست وعــشق خود بهار دل ها من اما...شعر ی خواهم سرود ... برای قلبـی ...که بهارش ، عاشقی ست ونغمه هایش تکرار دوسـتت دارم با من هم ترانه باش ف.شیدا فروردین 1386جمعه ــــــــــــــــــــــ پایان ــــــــــــــــــــــ دراینجا *فرگرد عـشق* را بپایان می بریم امید استفاده برده باشیدومثمر ثمر بوده باشد. به قلم: فــرزانه شـــیدا بُعد سوم آ رمان نامه - 3 __________________ فرگرد رنج و سختی **** مقدمه: در فرگرد عشق گفتیم که زندگی بدون عشق همانند زندگی بدون هواست که انسان دچار خفقان روح ودرون میگردد در فرگرد رنج ومشقت وسختی از * ُارد بزرگ* زندگی را از دید گاه رنج واندوه آن به سخن می نشینیم: ***** د رگذرگاه یکباره زندگی که انسان تنها برای یکبار مهلت زیستن را دارد مسلما این زندگی تنها برای آنکه آفریده شویم , زندگی کنیم واز دنیا رفته وفراموش شویم , نبوده است من معتقدم حضور و وجود انسان, دلیلی از جانب خداوندگار دارد که بر ما واجب است آنرا دریافته وبه آن عمل کنیم بی شک اینکه در زندگی چگونه آدمی هستیم در راه زندگی پشتوانه ی زندگی ما خواهد بود . اینکه در این گذرکاه کدامین راه را برگزینیم نیز خود بخشی از زندگی ست که پرداختن به آن , خود کتابی قطور خواهد شد اما این مسلم است که در این گذرگاه هزاران راه برما گشوده میگردد که رفتن از هریک از آن در هستی ما نقشی ویژه واساسی دارد در اکثر کتب مربوط به *راه زندکی *یا *راز موفقیت وامثال آن مشاهده نمود اما بسیاری از مردم نیز اعتقادی به اینگونه کتابها نداشته وخودرا در حد کافی عاقل وبالغ و باتجربه میدانند که نیازی درخواندن اینگونه آثاردر خود نمی بینند غافل ازاینکه همه انسان ها توشه ای ا زاین دست از زندگی را باخود میکشند که بواسطه همان اینگونه کتب تحریر گردیده است حا ل باید دید که چه رخ میدهد که چنین انسان عاقل وبالغ وباتجربه ای بناگاه در چاه یأس وناامیدی خودفروافتاده وقادر به بیرون کشیدن خود ازاین معرکه رنج ومشقت وسختی زندگی نیست ******* به فرموده ی ارد بزرگ: گذشتن از سختی های پیش رو ، چندان سخت تر از آن چه پشت سر گذاشته ایم نخواهد بود . ارد بزرگ من خود در این مورد بسیار در کتاب واژه های خود سخن گفته ام اما مروری تعجیلی بر آن میکنم تا برای دوستانی که واژه ها را نخوانده اند مجهول باقی نماند: ما انسانها در زمینه ی فراموش کردن شادیها و خوشی ها وحتی پندها واندرزها هریک به نوعی نابغه ایم اما در یادآوری غم واندوه وآنچه به روزگارمان آمده میتوانیم برای تمام عمر برای فرزند ونوه واگر زنده بمانیم(برای شما:انشالله) حتی* نتیجه ی *خود قصه های درد بگوئیم تا درخاطرشان بماند چقدر تجربه آموخته ایم وموهایمان رنگی از آسیاب ندید که هیچ چقدردرد ورنج مشقت زندگی بود که موسفید وروسفیدمان کرد! اما چطور نتوانستیم این غم ورنج را جز به گذر زمان وبه *حکمت دنیا بر خود آسان کنیم جای سوال دارد چون اکثر آنهائی که بسیار رنج دیده اند باتمامی تجارب اگر براستی ایستاده وراهی را برای رهائی یافته اند آنگاه میتوان گفت که اینان انسانهائی موفق بوده اند وچنانچه تنها با همان روز وحال گذشته همچنان درغم وفشاروسختی سخن از این برانیم که دخترم پسرم من چه ها که نکشیدم تا شدم اینکه شدم ووقتی نگاه می کنی میبینی تغییر چشمگیری از انروز تا به امروزدر زندگی این فرد حاصل نگشته است جز اینکه فلان مشکل بمرورزمان به قدرت دنیا وخداوند حل گردیده است آنگاه باید پرسید : میشود بفرمائید شما چه شدید؟؟؟ *دوستی با رنج ها و درد ها مانند دوستی با دشمن ستیزه جو ست ، باید بر ناراستی ها تاخت که این تنها راه ماندگاریست . ارد بزرگ سازش با آنچه بر سرمان می اید جدا از تلاش برای بهتر نمودن آن است اینکه دست بر دست نهاده انتظار بکشیم که همه چیز حل میگردد مسلما عاقلانه نیست صرفنظر ازاینکه گاه مشکلی براستی از قدرت ما خارج باشد بمانند بیماری یا مرگ وامثال اینها به گفته یکی از بزرگان: *من زمانی که میبینم دیگر قادر به حل کردن مشکلم نیستم آنرا بدست زمان رها میکنم تا کائنات خود به حل آن بپردازد* اما این به معنای اینکه تسلیم زندگی گردیم نیست چراکه پیش ازآنکه بدانیم براستی راه حلی برای آن پیدا میشود یا خیر اگر تنها بگوئیم خودش درست میشودیا بالاخره یکطوری میشود ,کافی نیست انسان میبایست گامی بردارد تا خدواند وکائنات نیز گامی برای او بردارند *ازتو همت* ازخدا برکت* واین جمله ایست کوتاه وبسیار اما جامع وگویا برای آنکه بدانیم زندگی نشستن ودست روی دست نهادن نیست واین کلامی ست که از کودکی توسط والدین خود,دین خود, اجتماع خودباآن بزرگ گشته ایم وبه کرّرات آنرا شنیده ایم وقتی به افرادی که به نشستن وامید بستن باینکه بالاخره درست خواهد شد نگاه میکنیم بسیار میبینیم که تغییری آنچنان دیدنی در هستی وزندگی آنان رخ نداده اما در مقام سخن نظر ایشان این است که همینقدر که اینهمه سال زنده مانده ام باید کافی باشد ! که حقیقتا چنین نیست زنده بودن درمقام زنده بودن بیش ازاینها می بایست ارزش داشته باشد وتلاش برای بهبود اوضاع نیز تنها باین ختم نمیشود که بگوئیم من طاقت میآوردم خیر! ...بایستی گفت: حق من اینگونه بودن نیست! ودرتلاش بود که راهی گشود برای آنکه اینگونه نباشم بگذارید مثالهائی بیاورم از ترجمه ی کتاب ذرات طلائی دو: ما باندازه کافی انسانهائی داریم که بگویند :همین است که هست اما ما نیاز به به کسانی داریم که بگویند :میتواند اینگونه باشد!!! *روبرت أوربین* ****** پر کردن زمان هرروز, بتو جوانی, سلامتی, استعداد, وامید خواهد داد بدانگونه که همه زندگی تو چون اعجازی خواهد بود با دنیائی خاطرات خوب! * پم برآ وُن* *************** و براستی نیز اینکه همواره در جای همیشگی خود کارهای روزانه ومتدوال خود را انجام دهیم بامید آنکه سرانجام یکطوری میشود ! بمانند این است که درسر زیر برف فرو برده از خود واطراف ومشکلات خود غافل شده وگول زدن خود نیست وازدقیقا از دست دادن لحظات وفرصتیهائی ست که برای بهتر زندگی کردن وانجام دادن کاری مفید چه برای خود چه دیگری میشد از آن استفاده کرد چون براستی هر انسانی حق خوب زندگی کردن را دارد اما زمانی که خود به خویش دل نمیسوزانی چگونه انتظار خواهی داشت دیگری برتودل بسوزاند یا خانواده وجامعه دستگیر تو باشند؟ حقی که من وشما از زندگی بما داده شده است زمانی کاربرد دارد که در درجه ی اول خود خود را باورکنی وبرای بهزیستی خود ودیگران تلاش نمائی انچه مسلم است حق را به انسان نمیدهند حق را باید گرفت حق را باید بدست اورد وتنها زمانی به چنین چیزی خواهی رسید که منطق واعمال تو آنقدر قوی باشد که دیگران ناگزیر به این باشند که حق ترا قبول کرده وبه آن تن در دهند درغیر اینصورت هرچقدر در زندگی تلاش کنی تا اجازه میدهی که برتو بد بگذرد برتو بدنیز خواهد گذشت این قانون زندگیست. وآنکه : آنکه سختی نکشیده ، نرمی و بهکامی نخواهد داشت . ارد بزرگ نیازی نیست که در هر قدم از زندگی بطور مدوامباخود بگوئیم که من انسان بدشانسی هستم ویا غم همواره بدنبال من خواهد آمد چراکه باور آن بیشتر اندوه وسختی انسان را افزون نموده وبر ما زندگی را دشوار میکند برای یکبار نیز شده صبح که از خواب چشم میگشائید درزمان ایستادن روبروی آینه برای آنکه آبی بر صورت زدن بخود بگوئید: امروز روز خوبی ست ومن شاد خواهم بود وهیچ جیز هیچ کس در هیچ موقعیتی قادر نخواهد بود باعث اندوه من شود من اجازه نخواهم داد که اندوه گریبان مرا گرفته در رنج ومصیبت روزگار مرا مچاله ی زندگی کند که من چون بخواهم شادی از آن من است باور کنید خرجی ندارد تنها امتحان کنید برای چندروز ونتیجه را خود شاهد باشیدورضا نباشید که هرچه دنیا وزندگی میخواهد بر سر شما بیاورد چرا که قدرت اولیه پس از خدا دردستهای خود شماست: اینگونه بودن! _________________ وصدها واژه ای در سطر خیس قطره های اشک میان خیسی هرخط دفتر . . . در تب فریاد و چون سرخی غمبار شقایق ها نگاهی غمزده خونین درون سینه اش رنگ سیاهی های یک اندوه و تکرار خطوط اشک میان خط به خط دفتری خاموش و اما بازهم خاموشی و اندوه ودر صدها سوال مانده در تردید به سرگردان سکوتی باز پیچیدن بخود . . . در یاس نا سامان یک "بودن" نیازی سخت درمانده به فریادی ز قعر سینه ای همواره در خاموشی مطلق ویک نومیدی سخت وسیاه از هرچه بودن در میان اوج نامردی به قعر نامرادی ها اگر حق هم چنین باشد چنین حق دل من نیست نه حتی حق تو در بودنی تنها برای زنده بودن ها . . . فقط یکبار ! نه بار دیگری از روی دانش های عمری زندگی کردن . . . ( فقط یکبار ! ) ولیکن زندگانی ، زنده بودن نیست ! بسی بالاتر از این ، حق ِ بودن هاست ! و اما عشق . . . گذار رودباری در رگ خونین قلبی پر طپش اما . . . رسیدن تا به مردابی میان زندگانی بین آدمها ! ز دنیا حق من " اینگونه بودن " باز هم ، حق دل من نیست . . . نه حتی تو ! خداوندی که جان بخشیده قلبی را به هر تن در جهان خویش تنی آزاده را روی زمین همواره می جوید واما آدمی درحد جای خود گرفته حق بودن را ، میان این زمینِ ِ تا ابد درگیر ناحقی ! نه دیگر ! حق تو یا حق من "اینگونه بودن "نیست ! 1388 فرزانه شیدا دقیقا همانگونه که ارد بزرگ میفرمایند: آنچه بدست خواهی آورد فراتر از رنج و زحمتت نخواهد بود . ارد بزرگ آنهائی که قادر بدوست داشتن نیستن از مهمترین بخش زندگی محروم میمانند چراکه بسیاری از آنچه در دورادور ما وجود دار د تنها زمانی دیده میشه که شخص قادر به احساس آن باشد وانسانی که ازمحبت وعشق بهره ای نبرده است از دیدن واحساس اینگونه چیزها نیز محرومند انسانهائی ازاین دست همیشه دچار مشکلات بیشتری هستند چرا که دنیای آنان قانون دودوتا چهارتا را دنبال میکند وهرگز نخواهد آمدکه دودوتای آنان بشود سه یا پنج ! اما دنیای عاشقان در بسیار اوقات پنج هم میشود! واگه بزبانه عامیانه برایش سه هم شده حسابی سه میشود! وشاید به سختی نیز صدمه ببیند! اما در یه چیز میتواند مطمئن باشهد که پای دل خود را خورده است اینگونه بسادگی این مطلب را بیان کردم چراکه دردنیای عامه معمولا همینگونه است که گفته شد د ر رابطه با چنین اشخاصی میتوان گفت لااقل اینگونه انسانها برای اینکه ادم بدی بوده اند صدمه ندیده اند بلکه از آن جهت که احساس دل را مقدم تر از عقل خویش قرار داده است شاید به ضربه ای دچار شود که باید گفت چنین انسانهائی حتی درقبال اینگونه صدمات نیز نخواهند شکست چراکه در باور خود براین عقیده اند که من از سر خوبی دل وبه نیتی پاک چنین کردم اما اگر قدر دانسته نشد خداوندی هست که خواهد دید وباز مرا درمانده نخواهد گذاشت وبدینگونه به حسرت وتاسف نخواهند نشست اگرچه دنیای فعلی هرگز بادنیای انسانهای رومانتیک پابپا نمیرود اما یک چیز درهمه اوقات صادقاست انسان بااحساس لااقل دلش شادتر از دیگران است چراکه تنها نمیاند وهمیشه وقتی محبتی دردرون اوهست دور واطرافش پر مخواهد شد از انسانهائی که به این نوع افراد علاقمندند چون یه به زبانی ساده بمانند همان یکی یکدانه های مادرهستند وته تغاری های خدا . به این معنی که چوننیتی پاک وقلبی صاف ومهربان را دارا هستند مورد مهر ومحبت خداوند واطرافیان نیز واقع میگردند. چنین افرادی هرگز قلب خویش را از تنفر آکنده نمی کنند وهمواره با تمامی مصائبی که بر آنان میگذردسرشار از عشقی هستند که میشود گفت بگونه ای عشقی خداوندیست. * که خوش به سعادتشان باشد .* و از این دست آدمهاهم در این دنیا بسیار نادر بوده وکم پیدا میشوند. * دیروز ...امروز ...فردا* امروز دریافتم که بی ثمر نبود گریز از دیروزی که زندگیم را... عبث کرده بود،بی آنکه عبث باشد!.. رنگ تیره ای، از گذشته را ، ثمره ی فردایم کرد! چه با اشتیاق از میله های زندان ِگذشته گریخته بودم! و چه تلخ دریافتم که هنوز ،در حصار گذشته ها، درزنجیر مانده ام! با عشق... بی عشق ,به جرم گناه آلوده ی! دوست داشتن!!! در اسارت بودم!هر چند که عشق ، روزگاری معنای زیبای محبت بود... بر هر چه در دنیاست! و امروز ....دوست داشتن ، سمبل قلبی ...که هنوز ...بی مهری ندیده است!... هر چند بسیار دیده بودم بی مهری را....اما دوست میداشتم! آری دوست میداشتم ،لطف دوست داشتن را آنهم درکدامین دنیا،در کدامین دنیا!!؟ دیروز, فردایم را بی ثمر خواندنم امروز دریافتم, که بی ثمر نبود امروز نیز، لبهای ِخاموش پر فریادم در بیصدائی ها ،بر هم فشرده میشود با پرده ی سکوتی که رو یاروی من... و بر لبهای خموش من... فرمان خموشی صادر نموده است! و رویایم را درهم می شکند... رویای دوست داشتن را ! دیروز رنج می کشیدم،چرا که دوست می داشتم امروز رنج می کشم.... زیرا می پرسند: چرا دوست میدارم ؟!و من خاموشم! چرا که نمیدانم دوست داشتن چه معنائی جز ؛دوست داشتن؛ میتواند داشته باشد! و آنکه دوست میداشت...دیروز چرا، مرغِ شکستهِ بال ِقفس دردانگیز ِعشق بود و امروز چرا... بستهِ پر ِقفسِ ناباوری های، دنیای بی محبت! با من بگو.... چرا نا آشناست دلهای امروز با محبت و عشق چرا تردید هاست در معنای عشق؟! ... لیک بر من شرمی نیست اگردر دنیای.. خالی ازعشق "توانم" بود ...عاشقانه... قلب ِ محبت باشم و ...دوست بدارم عاشقی را! دنیای من آخر، دنیای محبت بود! هرچند در نگاهها، ناشناس! در باور ها ، پر تردید!!! اما ...عشق را "توان"ِ آن است که، بر گلبرگ گلی ...دلبسته باشد!... اگر قلبی را... توان بخششی از محبت و دوست داشتن باشد! این نیز.. شاید...ساده نیست !!! بر آنکه مهربانی را نمی شناسد دیروز فردایم را بی ثمر خواندم امروز دریافتم که بی ثمر نبود قلبم ثمره ی دوست داشتن خویش را دریافته بود،در تعلیم عاشقی ! دل ،خدای عشق خویش ... جُسته بود! و او را،که خود بردل، عشقی بخشیده بود! .... دیگر میدانستم... ازشهر ِ"بیهوده گی "گریخته ام حتی اگر از دید دیگران ،راهی نپیموده باشم! دیروز فردایم را بی ثمر خواندم امروز دریافتم که بی ثمر نبود عشق, گناه بی گناهیم بود واگر از زندان ناباوری خویش،آزادم کرده اند، یا بنام دیوانگی،میخواهند زندانی را ببخشند! که گناهی نکرده بود! من اما ...به سر بلندی.... از کنار اینان، خواهم گذشت گناه من اگر گناهی باشد ، جز دوست داشتن ،نبوده است آری... امروز یا فردایم ....از اثر دیروز از احساس عشق در درونم، در امروزمیتواند... دردستهای دیگران، به ظلمت باشد ودیگر ،آتش نمی گرفت....مگر چه فرقی داشت؟!؟ من اماهرگز.... به ظلمت خوُ نخواهم کرد... که دوست داشتنم هر گونه بود ،هر گونه هست به هر چه خواهد بود....به هر که خواهد بود روشنائی روح است و نورِ درون من ! ثروت من است ،در اوج تنگدستی در دنیای مردمانِ خودباخته ای که از عشق بی نصیب مانده اند از بخشش ...بی خبر ...ا ز خودِ خویش، لبریز... از باور عشق ناکام! مرا چه باک... مرا چه غم آنگاه که خداوندم با من است دیروز فردایم را بی ثمر خواندم ... امروز دریافتم که بی ثمر نبود *1364____* فرزانه شیدا* رنج آدمی را نیرومند می سازد برسان کوهستان سخت . ارد بزرگ اینچنین پابندم: ____________________ دیده ام خیره بر این کاغذ هاست 9 آذر 1385 فرزانه شیدا _________________________ ● دشواری ، به هدف ما ارزش می بخشد . دشواری بیشتر ، ارزش فزونتر . ارد بزرگ بیدار باشیم ! همیشه رنج وسختی درکمین آدمیست اما چگونه با آن برخورد کنیم دقیقا همان راه حلی ست که در مطب دکتران روانشناس بدنبال آن میگردیم یا باداروهای پزشک اعصاب به آرام بخشیدن آن می پردازیم اما ما نیازی به هیچیک از این ها نخواهیم داشت زمانی که بدانیم چگونه مغلوب غم واندوه خویش نگردیم وآنکه قادر باشد دراوج غم خنده ای بر لب بگذارد ولبخندی نه در قالب نقابی بر صورت بلکه به قدرت ایمان درونی خویش که براو میگوید: بازنده کسی است که قادر به تحمل اندوه ودرد خود نباشد و تسلیم غم گردد وهمواره برخود وزندگی واحساسات خویش تسلطی مثبت داشته باشد بازنده نیست بلکه فردی ست که سرانجام به جائی خواهد رسید حتی اگر درتمامی گامهای زندگی سختی بسیار دیده باشد. وبزرگان نیزبه تکرار گفته اند: * عاقل غم نمیخورد* ارزش سختی های روزگار را باید دانست ، آنها آمده اند تا ما را نیرومندتر سازند . ارد بزرگ * بنویس*: _______________________ قلمت را بردار وبرای دل شب بازنویس که اگر خسته نوشتم در شب از سر غصه ی تاریکی نیست روزگارم لبریز ...از تمامیت نور... دیدگانم بیدار دل من بس غمگین... دل من غمناک است.... واگر بیدارم درگذر از همه شبها... هرشب.... کوچه ها خسته و بیدار زده همدمم خواهد بود... ماه ومهتاب کنار دل من و به همپائی هر نقطه ز نور در دل شب زده ی غمناکم هم سخن گشته دلم... با گل و کوکب و مهتاب و نسیم آه افسوس ولی... کس دراین خلوت تنهای سکوت همصدا بامن وبا قلبم نیست کوچه هم بس تنها...و دلم بس غمگین آسمان گاه بگاه ،ابری وتیره و بارانی وتلخ با دل من هم پاست . لیک افسوس دلم... همچنان غمزده در کوچه ی تنهائی ها رهگذار شب غمناک ِدل است! تو ولی ازدل من بازنویس : آسمان تنها نیست ... گل ز هر شبنم شب ،بوسه بخود میگیرد... آسمان بوسه زنان دل اوست ! من ولی ...من ولی باز همان سرگردان... من همان بیدارم! با دلی بس تنها...رهروی تیره رهِ راهِ سحر در هرآن ساعت غمناک ِگذر! دل من همدم ِ تنهائی هاست دل من بس تنهاست ! شنبه 19 آبانماه 1386 فرزانه شیدا ولی در اوج تنهائی نیز انسان میتواند برخود خویش تکیه زند وبرخدای خویش که در راه زندگی نیز همواره یده ایم هیچکس به اندازه خود ما به یاری خداوندگار قادر نخواهد بود اندوه درونی ما را بشناسد وبه چاره ی آن بپردازد چراکه هیچکسی بدرستی نمیتواند آنگونه که باید ازدرون تو باخبر باشد وباز این خود توهستی که میدانی چگونه و باکدامین راه میتوانی به آرامش دل خودبرسی وآنچه دکتر روانشناس واعصاب تو نیز برای تو انجام میدهند چیزی نیست جز اینکه بتو یادآور شوند که تا زمانی که خود از درون غمگین باشی هرگز دنیای اطراف توزیبا نخواهد بود وهرگز حتی بهاران نیز گلی برای تو نخواهد داشت زمانی که به اندوه چشم بر زمین غم خویش دوخته از نگاه به اطراف از فرط افسردگی چشم پوشیده ای مستمند کسی است ، که دشواری و سختی ندیده باشد . ارد بزرگ _____________________ زندگی سخت است و دراین حرفی نیست اما سخت تر میگردد اگر سخت نیز بگیری دنیا را می بایست آسان گرفت لااقل بخاطر خود برخود. ______________ سخن اینکه سکوت در دلت باز شکست وتو گفتی با دل هرچه در قلبت بود... لیک گوش همه این مردم دهر خالی از گفت وشنودخالی از باورهاست ودلی چون دل ماهرچه مینالد ومیگوید باز کس به یک چشم ونگاه به رخ خسته ما نیز نگاهی زسر شوق نکرد من که فریاد زدم با دل خویش منکه گفتم همه اندوه دلم منکه هر روز و هرآ ن شب به غمی واژه در واژه به تکرار امید درقلم مُردم وبا اشک به صبح دگری... پای اندوه دلم باز کشید وهنوزم که هنوزبیصدا مانده دلم باهمه گفتن هاباهمه شعر وسخن باهمه دفتر و گفتار وکتاب هیچکس گوش شنیدن که نداشت هیچکس غصه عالم که نداشت همه کس غرقه به خویش غرقه در دنیائیست که در آن یاد دگر مردم دهر... رفته دیگر ازیادومن افسوس ... خدا ازچه رو اینهمه غم را بدلم باز کشم من که هر فریادم .... میخورد بردیوار!!! منکه حتی به قلم ,اشک و به دل خون دادم ما چه گفتیم مگرجز حقیقت جز عشق جز محبت.... خوبی ... ما فقط قصه تکرار همان دیروزیم شنوائی به جهان نیست که نیست رمز ویران سکوت ... عاقبت بر لب من نیز نشست ... وسکوتم پس ازاین ...نه به فریاد و قلم نه به اشک ونه به آه با کسی هیچ نخواهد گفتن من فقط تکرارم ...تو فقط تکراری و کسی نیز بما گوش نکرد و کسی نیز بما گوش نکرد!!! ،، دل من پرشده از گفتنها،، ،، دل من پرشده از گفتنها،، از: فــرزانه شــیدا یکشنبه ۱۶ دیماه ۱۳۸۶ ________________ نه اور کنید که این دنیا نیست که سرد شده است این ما آدمها هستیم که قلبهایمان از هم دور گردیده است وموضوع زندگی تنها دارائی وفقر وثروت وپول نیست که انسانها را ازهم دور کردهاست این فقدان عاطفه هاست که نمیگذارد نه نتها کسی به کسی نزدیک شود بلکه حتی از ترس صدمه دیدن میل کمک کردن رانیز درخویش نمی بیند حتی بااینکه شاید قدرت انجام آنرا نیز داشته باشد ودردرون مایل به انجام آن باشد در دنیای ساعتی امروزمانند این است که انسانها به مانند "تیک تاک ساعت " قدم بقدم جلو میروند وحاضر نیستند و نمیتوانند انحرافی بسوی چپ یا راست داشته باشند ودایره وار زندگی را دور زده ودور میزنند واینگونه میشود که هرکدام تبدیل میشویم به ساعت هائی می که فقط وظیفه گذران شب وروز را بخوبی از عهده برمیائیم وحتی نیاز نداریم جر صدای قدمهای خود در سکوت زندگی چیز دیگری را بهم گفته یا اعطا نمائیم متاسفانه این هدیه ی عصر جدید ماست اما آیا می بایست فراموش کنیم که دردرون ما احساس عطوفت ومهربانی وعشق نیز از دردگاه تعالی خداوند بخشیده شده است!؟ برگ افتاد ___________ برگ افتاد ز آغوش درخت ف.شیدا 1383 مهرماه ____________________ دوستی با رنج ها و درد ها مانند دوستی با دشمن ستیزه جو ست ، باید بر ناراستی ها تاخت که این تنها راه ماندگاریست . ارد بزرگ ________________________ * همه جا بودم وهرجا به یه حالی* از دل جنگل سبزی, تا رسیدنی به دریا از بیابون تا به صـحرا تا رسیدن ,توی کوچه های شهری ...تک و تنها !همه جا بودم وُ . . . هر جا به یه حالی . . . ! از دل جنگل سبزی تا رسیدنی به دریا از بیابون تا به صـحراتا رسیدن , توی کوچه های شهری تک و تنها ! در گذر از همه جایی هـمه ی جاهای دنیازیر سایه ی درختی بی هدف نشسته بر جا ! گاهی هم بالای ابرا ! گاهی توی جنگلایی . . . روی کوهها گاهی روی دوش خورشیددر غروبی توی رویا! گاهی رو بال پرنده... گاهی توُ صدای ِپرواز گاهی بر دامن رودی که کشیده شد , روی خاکای نمناک بعضی وقتا روی ساقه ی چمن ها گاهی وقتا ,مثه سنگهای روی خاک همه جا بودم وُ . . . هر لحظه تُو حالی ! ... گاهی خندون , گاهی گریون گاهی مثل ِ قطره های ریز بارون گاهی مثل َپر , روُ گودال ِ ,پُر از آب. گاهی مثل دل گنجیشک که پریده از صدایی ! . . . یا مثه یه بچه ای که , با صدا پریده از خواب ! همه جا بودم و هر لحظه به حالی! گاهی شبها روی انگشتای پَردار ِ ستاره یا مثه "مِه" توی اَبرایی که , خالی از غباره گاهی توی ذره های ,نقره ای دل ِ مهتاب یا به همراهی شبنم, روی گُلهاکه هنوز ندیده آفتاب گاهی مثل, دل ِ آهو که یه پاش اسیر دامه! گاهی هم مثه یه لرزش... که توُ گریه ی صدامه همه جا بودم و هر جا به یه حالی . . . ! گاهی دیدم توی دُنیام ... نه یه جنگل ، نه یه دریاست نه یه کوهه . . .نه یه خورشید نه یه آسمون که حتی , بشه از میون ابراش یه شب مهتابی رو دید ! نه درختی ,واسه رفع خستگی هام , میشه پیـدا . . . نه پرنده ای که با پرهای رویابشه هـمراهش سـفر کرد وُ , رسید بالای ابرا ! آره دیدم گاهی دنیام, توی رویا هم زمین و آسمونش, پُر ِ ابره یا مثه بارون ِ پاییز , که میباره پشت هـم , قطره های ریز مثه چـشم من, فقط ,خیسه و نمناک بوی پاییزه وُ , بوی خیسی خاک! دل منهم مثه اون ,آهو که افتاده به دامه با همون لرزش تلخی , که با گریه توُ صدامه مثـه قلب ِ بچه گنجیشک که پریده روی شاخه, از صدایی یا مثه بچه ای که, پریده از خواب یه دل طپندس وُ , یک دل بی تاب ! یه دل طپندس وُ , یک دل بی تاب !! نمیدونم! دل ِ شاعرم گرفته یا که از دست دلم ، صبره که رفته ولی دنیام , با هر اون چیزی که داره یا هر اون چیز که نداره ! . . . مثه دنیای همه یه روز بهاره گاهی پاییزه و بارونی میباره. گاهی دل , یک دل آروم و صبوره گاهی هم , یه خسته دل ، یه بیقراره ! ولی اما , توی دنیا م ,من به هر حالی که بودم یا بهر جایی که رفتم , یا به هرجایی که بودم همه چی دیدم و هر چی بود کشیدم . . . همه جور آدمو دیدم !و به هر جا که رسیدم همه جور بودم و . . . هر لحظه به حالی همه جا بودم و . . . هر جا به یه حالی همه جا رفتم و . . . هر لحظه به حالی ! 26/مهر 1383 فرزانه شیدا گذر های زمان ______________ این گذر های زمان دوستی با رنج ها و درد ها مانند دوستی با دشمن ستیزه جو ست ، یادبگیریم شکر گذار خداوندگار خویش باشیمدر شادی وغم ورنج ومشقت در رهر روزه ی زندگی خویش که به سلامت از خانه بیرون رفته به سلامت باز میگردیم که پدر ومادری داریم یا حتی یکی از ایندورا که شاید فرزندانی که بامید خدا به بیراهه نرفته اند وبالاتر ازهمه خداوندی که همواره پناه ماست اینها تماما معجزات زندگیست پس یادبگیریم بگوئیم خدواندا شکر تو احساس _____________ ____________ فرگرد رنج وسختی را بپایان میبریم باامید آنکه نوانسته باشد نیروی دوباره بودن را از کلام بزرگان وسخنان ارد بزرگ بر ما دوباره باز گرداند چراکه انسانها گاه نیاز به یادآوری همه ی اموخته های خویش را دارند تا با نیرو وانرژی دوباره ای قادر به ادامه روزانه زندگی خویش باشند به قلم فرزانه شیدا
______________
کاری میشویم که در آن« عشق وعلاقه ای » نیست
اینجاست که روانشناسان دنیا از بهترین ها ومعروف ترینها تا ساده ترین
دکتران روانشناس نشسته در مطب باهم اتفاق سلیقه ای مشترک دارند
3/ با بیماری از زندگی روزانه ی خود باز خواهی ماند
عشق همچون طوفان سرزمین غبار گرفته وجود را پاک
(افلاطون*)
زمانی که عشق همراه آدمیست حتی اگر دیوارها ی بتُونی وسدهای محکم
ودره های وسیع وعمیق درپیش روباشد
انسان سرانجام راهی برای گذر پیدا خواهد نمود
خواه این در طبیعت زندگی وجود داشته باشد
خواه تمامی این سدها ودیواره ها ودرها از وجود انسانی
که خواهان ممانعت ما از رسیدن با اهداف ماست.
برای مثال: یک هنرمند, نقاش, نویسنده , شاعر وووو
یک مهندس, یک دکتر ودر هرزمینه شغلی دیگری
یا حتی یک قلب درعشقی عمیق
بهانه:
تو برام بهونه ای
تا به شوقی به روزام نگا کنم
واسه من یه چاره ای
که دلم رو به غمام رضا کنم
انگاری بودن تو
حتی یاد و خاطره ات
نفس آبی این قلب منه...تا دل شقایقیم
با همون خال سیاه غصه هاش
واسه تو طپیدنُ و شعری کنه
انگاری بودن تو...حتی یاد و خاطره ات
تو رگ سرخ وجودم...مثه یک رود امید
راهی پیدا کرده از...چشمه ی دل
که همه عاشقی رو...تو تنم جاری کنه
مثه اون زمزمهی رودی که رفت...از تموم رگ من
تا توی متن وجود.
بی تو دنیا...مثه یک دشت سیاهه واسه من
واسه من طلوع فردا نداره
خورشید و آفتاب و مهتاب نداره
بی تو چشمامم دیگه خواب نداره
دنیا هم برای من ...مثه یک شب سیاست
.. که همه ستاره هاش... پشت یک ابر سیا قایم شدن
توی قهر لحظه های بی کسی
تُو سکوت یه شب سرد و سیاه.
بی تو دنیا ...دیگه بودن نداره
وقتی که آسمونش ...آبی رویا نداره
وقتی حرفی از منو ما نداره
چیزی جز غصه ی فردا نداره!
بی تو دنیا...مثه یک قاب رو دیوار میمونه
خالی از نقاشی زندگیه
رنگ سبز و سرخ و آبی نداره
طرحی از روزای شادی نداره
خالی از تصویر یک عاشقیه... آخه قابی خالیه
بی تو دنیا دیگه بودن نداره
دل من شوقی به موندن نداره
آره تو بهانه ای...آره عشق من برام بهانه ای
....واسه قلب عاشقم....که به شوق بودنت
زندگی روسر کنم
به امید عشق تو....توی راهه زندگی
خستگی رو از تنم بدر بکنم
آخه دل محبتو ...باتو شناخت
قاب خالی دلم ....نقشی گرفت
رنگ زیبای محبت و وفا
نقش رنگین یه باغ باصفا
همه یادآور قدرت خدا....همه یادآور قدرت خدا.
آره دنیا بی تو بودن نداره
وقتی که آسمونش آبی رویا نداره
وقتی که حرفی دیگه...از منو از ما نداره
تو برام بهونه ای... یه بهونه ی قشنگ
تا بیادم بمونه ... همه عشقای قشنگ رو زمین
ذره ی کوچیکی از عشق خداست
عشقی که بی انتهاست
عشقی که بی انتهاست* ف.شید ا 1383 سوم مهرماه
یک زندگی گرم مشتاقانه ورنده در یاد گرفتن ,
آرزوی دانستن و دانش واحساس کردن , اندیشه کردن
و عمل کردن است
واین آن چیزی است که من میخواهم ونه هیچ چیز دیگر
می بینند که خواهان آن هستند با وجودی گرم
ومتمول از امید هر راهی را که ممکن است حاضرند در
پیش گرفته به قله ی اهداف خود برسند.
اشخاص بزرگ و با همت به کوه مانند، هر چه به ایشان
نزدیک شوی عظمت وابهت آنان بر تو معلوم شود و مردم
پست و دون همانند سراب مانند که چون کمی به آنان
نزدیک شوی به زودی پستی و ناچیزی خود را بر تو
آشکار سازند. *(گوته)
>
مثال های بسیاری از نوع انتخابی که ما ,در زندگی خود کرده ایم را میتوان
صدایی خسته در صد واژه ی مبهم
_________
دیروز فردایم را بی ثمر خواندم
اما برای آنکه.... سراپا سوخته بود
بر خطوطی که قلم بر آن زد
بر حروفی که گهی خط خورده
و به آشفتگی صدها حرف
که اگر باز نویسم آنرا
بازهم دل به پریشانی وغم
در پی حرف دگر میگردد
آن الفبائی را
که دبستان وکلاس
بمن آموخته بود
گوئیا گم کردم
دفتر وکیف و کتابم را هم
ودلم را پس از آن
خیره ام بر همه ء کاغذها
که من آخر ز چه رو
اینهمه کاغذ سرگردان را
اینچنین سال به سال
یک بیک می گردم
وتوان در من نیست
بگذرم از ورقی تا خورده
که درونش یکروز
در میان شعری
چشم گریانی را
کرده ترسیم تب احساسم
یا که در یک شب دیگر خطی
روی یک برگ تهی
با ز ترسیم شدو شعری شد
مانده در دفتر شعرم برجا
قدرتم نیست سپارم بر باد
چک نویسی حتی
که بر آن قطره اشکی افتاد
قدرتم نیست فراموش کنم
که به هر بیت وبه هر تک غزلی
که به هر نثر وبه هرواژه عشق
اینچنین پابندم
وتمامیت این برگ به برگ
از درخت دل پر باری بود
که به هر فصل که از راه رسید
از خود وبودن خویش
نقش خود ایفا کرد
لحظه ای سبز بهارانی بود
لحظه ای میوه به تابستان داد
در خزان
برگ وجودش خشکید
وتن لرزانی
در زمستانی شد
و هر آن دانه ءبرف
نزد او حرمت داشت
بر تنش جائی داشت
زندگی بود تمامیت این بودن ها
لیک من حیرانم
که کجاشد همه آن روز وشبی
که کنون در تقویم
بدلم میگوید
اینهمه سال گذشت
آه ای برگ سفید
که کنون منتظری
تا دگر باره به احساسی سبز
سردی بودن را
از تو واز دلها
بزدایم با شعر
از دل خود هم نیز
لیک ای برگ سفید
گوئیا هیزم تن میسوزد
شعله اش پیدا نیست
در دلم
روح الفبا هم نیز
خود شراری دارد
زندگی قصه یک پرواز است
لیک بر روی زمین
روح همواره ز جسم ,آسمان میخواهد
آسمانی که درآن
دل اگر بارانی
یا که در پائیز است
یا زمستان بدلش سردی داد
باز هم هیزم یک بودن بود
در درون آتش
بازهم هیزم یک بودن بود
گرچه تن سوخته اما سرشار
از همه احساسی
که بدل ره میداد
وبه آن دل می بست
اینچنین پابندم
اینچنین پابندم به هر آن لحظه خویش
اینچنین پابند است
دل به رویائی چند
که به عمرش همه روز
زندگانی بخشید
اینچنین پابندم ...اینچنین پابندم
*و کسی نیز بما گوش نکرد ....!*
گفتی وباز شنیدم که دلت سخن از دلتنگی ست ..
مرغکی پر زد و بر شاخه نشست
باد در برگ درختان پیچید ..
سیب سرخی در آب ...
در دل حوض سفید ... همچنان میرقصید
عکس خورشید چه لغزنده بر آب..
در گذر بود و... کنارش ابری
من ولی ... غرقه به یک برگ سفید
بر دل و دامن دفتر...تنها....
غرقه در صحبت دائم با دل
منو خودکار سیاه...
منو این برگ سفید ...
منو دنیائی حرف...
بارش اشک مداوم بر آن...
لحظه ای خیره به پائیزی سرد...
لحظه ای غرقه به خویش!
...
روز پائیز به همراهی باد
...در شتابی جدّی ...
در جدا کردن هر برگ ... پس از برگ دگر
گوئیا قصد سفر داشت که زود ...
تا زمانی باقی ست
فصل پائیزی خود را اینجا
به هر آنکس که نگاهش میکرد ...
باز پس داده و اثبات کند...
که دگر پائیز است.!
و منو دفتر من... بی هرآن پائیزی
فصل در فصل همه ؛بودن؛ را ...
در هرآن برگ... پس از برگ دگر
قصه گفتیم و کسی گوش نکرد!!
و کسی نیز ندید...که جهان ِ دل ما
در کجا برفـی بود....
در کجا بارانی...
کی به پائیز رسید
یا بهارانش را...در کجا سر میکرد؟
...چه زمان طی میکرد؟
...
مرحبا بر دل هر فصل جهان...
که اگر آمد و رفت ...لااقل در نگه مردم دهر
همه جا دیده شد و نقشی داشت....
در دل یک یک افراد جهان!
......آه و افسوس بما..
که بدون اثری...
آمده ... مانده و... آخر رفتیم
همه جا بودم وُ , هر جا به یه حالی . . .!
آنچه بدست خواهی آورد فراتر از رنج و زحمتت نخواهد بود . ارد بزرگ
انقدر ها که گمان میکردیم
تازه وبکر نبود
قصه تکرا ر همان
قصه دیروز وکسان دگر است
ما فقط بار دگر
روی سن رفته
چو آن بازیگرزندگی را
همه بازی کردیم
تا بدانیم همه , دنیا نیز
گذری بیش نبود
گذری بی برگشت
گه به لبخند وگهی در گریه
گاه افسرده دل وآزرده
گذری بیش نبود
گذری بی برگشت
نه بدان گونه که می باید بود
و گر امروز بپرسند مرا
ثروت و علم کدامین خواهی
خواهمت گفت: بدون تردید
که بدون دل و عشق
زندگی بی معناست
چه به ثروت باشد
چه بدانستن علم
گذر زندگی ماست که بی برگشتی
گر بدون دل عاشق باشد
بس تهی بس خالیست
و به ثروت و علوم
در تهی بودن قلبی خالی
انتهایش به خراب آباد است
ثمری نیست که نیست
گر که بی عشق دلی
در خرابات جهان راه برد
جسم خالی زهمه ایمان را
جسم خالی ز خدای دل ودهر
جسم خالی ز خدای دل را .
ف . شیدا
۱۷ /اردیبهشت/ ۱۳۸۴
_______________________
مستمند کسی است ، که دشواری و سختی ندیده باشد . ارد بزرگ
●
اگر توانست فر یاد زند فر یاد زد
اگر چشمانش خواست بگرید، گر یست
در آینه چو خود را دید
گر لب تمایل به لبخند داشت لبخندی زد
چو خواست دیده از خویش بر گیرد برگرفت
اما نمی توان گفت اسیر نفس خویش بود
که اسیران نفس بازیگران شیطانند و شادمان
او اما اسیر احساس بود و غمگین
گویند فرمان اشک و خنده ز
ادراک ذهنی ست
و دل بازیگر نقشی
باور ندارم اینرا
که دلشکستگی را
دل بود که احساس کرد
ذهن باور کرد
و چشم گریست
آندم که دل گفت : بمان ...مرو
ذهن گفت : برو گر بروی غنگین نخواهی شد
و رفتی و دریافتی که غمگین تری
آندم دل بود که گفت : غمگینم
نمیدانم ساید باید شاعر بود
یا در احسـاس آزاده
تا فرمان دل
فرمان تو باشد
اما میدانم آنجا که ذهن
فرمان دهد
احسـاس زنـدانی ست
و زندانی در همه جا زندانی ست
چه در اسارت عقل
چه در میان دیواری
من این میدانم
که با دل از ورای دیوار
از مرز آسمان
ار لابلای ابـر
و حتی ار آتش خورشید
میتوان گذشت
آنگاه که عقل میگوید ترا
راه گذری از دیوار نیست
به خورشید نمی توان نزدیک شد
بی پرو بال نمی توان پریــد
اسیــر نفــس نبوده ام هـرگـز
اسیــراحسـاسـم که مرا همه جا بـرد
گریانـم کـرد خنـدانم کـرد
ایــمانم داد
مهـر خـداونـد را بر من بخشیـد
خـوارم کـرد بلنــدم کـرد
هـر چـه بود
هـرگز ازا حســاسـم
نرنجیــدم
هـرگـز بر او نخنـدیدم
و هـرگـز از او
جــدا نگـردیـدم
چــرا کـه خــدایـم را
بــر مــن بخشیــد
کـه بیـــش از تمـامـی
آنان کـه بایــد یـارم بـــود!
فرزانه شید ا 25 مهر1383